امروز جستجو می کردم در اینترنت برای یافتن یک کتاب. در حین آن به کتاب شناسی جالب زیر در باب کتاب هائی که در دفاع از ولایت فقیه از دهه اول انقلاب تاکنون به فارسی نگاشته شده اند رسیدم. پاره ای از کتاب های معروف تر عبارت اند از:
- ولایت فقیه، محی الدین حائری شیرازی، 1360
- ولایت فقیه، آیت الله یوسف صانعی، بنیاد قرآن، 1361.این کتاب تحت عنوان "الولایه" به عربی ترجمه شده است.
- ولایت فقیه، آیت الله خزعلی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ، بخش فرهنگی، رقعی.
- ولایت فقیه، شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد، حزب جمهوری اسلامی مشهد، 1360.
- ولایت فقیه از دیدگاه فقهای اسلام، احمد آذری قمی، قم، دارالعلم، 1372.
- ولایت فقیه استمرار حرکت انبیاء، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی تهران، 1360.
-ولایت فقیه حکومت صالحان، صالحی نجف آبادی، نشر رسا، 1363.
- ولایت فقیه زیربنای حکومت اسلامی، (حضرات آیات: مشکینی، جوادی آملی، صانعی، موسوی اردبیلی، فلسفی و آقای میرحسین موسوی) . دبیرخانه مرکزی ائمه جمعه، 1368ه.
- بررسی بعضی از سئوالات ولایت فقیه، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تهران، 1362.
-پیرامون ولایت فقیه، خط حاکم بر سپاه، دفتر سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
-درسهایی پیرامون ولایت فقیه یا حکومت اسلامی در عصر غیبت، محمد یزدی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، 1362.
-دمکراسی در نظام ولایت فقیه، مصطفی کواکبیان، سازمان تبلیغات اسلامی، 1370.
- مبانی فقهی حکومت اسلامی، ترجمه فارسی دراسات فی ولایت الفقیه آیة الله شیخ حسینعلی منتظری
- نگرشی بر اصل ولایت فقیه، سید محمد خاتمی،(توضیح وارده: "این کتاب در مجموعه کارنامه مجلس شورای اسلامی که مربوط به آشنایی با نمایندگان دوره اول مجلس بوده در ضمن تالیفات حجت الاسلام والمسلمین خاتمی ذکر شده بود") .
به نام ها و انتشارات و تاریخ نشر کتاب ها و نوع عنوان بندی شان که برجسته کرده ام آنها را دقت کنید. اگرچه محتملاً این لیست صددرصد کامل نیست، ولی تامل در پاره ای اسامی معروف آن بسیار آموزنده است:
1- اکثر کتاب ها متعلق به دهه شصت هستند. و هرچه نزدیک تر به زمان کنونی می شویم کمتر اثر مهمی در دفاع از ولایت فقیه می یابیم. این نشان می دهد اوج اهمیت این گفتمان دهه شصت بوده و به تدریج از اهمیت آن کم شده.
2- نام میرحسین موسوی در لیست هست در کنار نام های آقایان مشکینی، جوادی آملی، فلسفی. با این حساب موسوی خیلی عوض شده. ولی دقیقاً چقدر؟
3- آیت الله صانعی و مرحوم صالحی نجف آبادی (پیش از فوت) خیلی عوض شده اند.
4- آیت الله حائری شیرازی معلم جدید اخلاق دولت و آیت الله خرعلی و به خصوص جناب محمد یزدی اصلاً عوض نشده اند.
5- حزب جمهوری اسلامی در دهه شصت از مروجان اصلی گفتمان ولایت فقیه بوده. یادمان باشد آقای هاشمی از چهره های بسیار موثر حزب در دهه شصت بوده.
6- چاپ کتاب (سال 62) در پاسخ گوئی به بررسی به برخی سئوالات در مورد ولایت فقیه توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان حاکی از نوعی نظام آموزشی بسیار خاص در ایران داشته که به "کودکان و نوجوانان" ولایت فقیه آموزش می داده اند.
7- سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در دهه 60 ولایت فقیه را استمرار حرکت انبیا می دانسته.
8- آذری قومی یکی از سرسخت ترین مدافعان نظریه ولایت مطلقه بود ولی سرنوشتش؟
9- منتظری در شجاعت مانند ندارد. او که از سرسخت ترین مدافعان این نظریه در دهه شصت بود، در دهه هشتاد به یکی از سرسخت ترین منتقدان آن تبدیل شد.
10- سپاه از دهه شصت از اصلی ترین آرمان های خود را دفاع از ولایت فقیه می داند.
11- مصطفی کباکبیان مانند سال 70 از "دمکراسی در نظام ولایت فقیه" صحبت می کند. به قول فلاسفه دور خودش "دور" می زند.
12- به نظرم خاتمی هم هنوز "نگرشی بر اصل ولایت فقیه" سال 60 را کامل رها نکرده.
13- جواب سئوال 2 از همه مهم تر است.
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی هرچه می خواهد دل تنگت بگوی
توضیح "محور نیکوماخوس فلسفه سیاسی و شاخه های مرتبط است" را از سردر وبلاگ حذف کردم. نوعی احساس آزادی و پرواز دست داد. خواستم به مولانا (البته این مولانا، نه آن مولانا) اقتدا کنم و آداب و ترتیب مجویم.
احساس می کنم می توانم از حالا به بعد به جز سیاست در اینجا در مورد هرچه دلم می خواهد بنویسم. از ادبیات و قصه گرفته تا تاریخ و علم تجربی و دوباره سیاست.
نه اینکه قبلاً نمی نوشتم اما از این به بعد هیچ نوشته ای انحراف از خط اصلی وبلاگ محسوب نمی شود. چون اصولاً خط اصلی ای وجود ندارد. فکر کنم این طوری اینجا وبلاگ تر می شود. فرق وبلاگ و وب سایت در این جور چیزهاست. اولی غیر رسمی و آزاد است و دومی رسمی. وبلاگ باید همیشه حالت نوعی حدیث نفس گوئی هم داشته باشد.
آدمی سیاسی هستم. پس من احتمالاً در مورد علم تجربی hardcore هم که بنویسم احتمالاً یک جائیش بوی سیاست - به معنای سیاست مدن و آئین کشورداری ارسطو و ابن سینا- خواهد داشت. پس احتیاجی به توضیح و لوگو نیست. سیاست در این معنا مثل اسانسی است که به تمام غذاهای فراورده شده در این وبلاگ زده خواهد شد.
یعنی به لسان فلاسفه اسلامی و البته با تفسیر اگزیستالیستی آن، چون ذات و وجود من سیاسی است، صفات و عوارض این ذات هم، من جمله نوشته های ای این وبلاگ، حال و بوی سیاست خواهند داشت.
فکر می کنم خوب است آرزو کنم این وبلاگ هماره شمه ای رایحه عمل سیاسی political action (به اصطلاح حضرت هانا آرنت) رابه مذاق خواننده مستشمم (نمی دانم چقدر این کلمه درست است؟) کند.
الهی آمین!
احساس می کنم می توانم از حالا به بعد به جز سیاست در اینجا در مورد هرچه دلم می خواهد بنویسم. از ادبیات و قصه گرفته تا تاریخ و علم تجربی و دوباره سیاست.
نه اینکه قبلاً نمی نوشتم اما از این به بعد هیچ نوشته ای انحراف از خط اصلی وبلاگ محسوب نمی شود. چون اصولاً خط اصلی ای وجود ندارد. فکر کنم این طوری اینجا وبلاگ تر می شود. فرق وبلاگ و وب سایت در این جور چیزهاست. اولی غیر رسمی و آزاد است و دومی رسمی. وبلاگ باید همیشه حالت نوعی حدیث نفس گوئی هم داشته باشد.
آدمی سیاسی هستم. پس من احتمالاً در مورد علم تجربی hardcore هم که بنویسم احتمالاً یک جائیش بوی سیاست - به معنای سیاست مدن و آئین کشورداری ارسطو و ابن سینا- خواهد داشت. پس احتیاجی به توضیح و لوگو نیست. سیاست در این معنا مثل اسانسی است که به تمام غذاهای فراورده شده در این وبلاگ زده خواهد شد.
یعنی به لسان فلاسفه اسلامی و البته با تفسیر اگزیستالیستی آن، چون ذات و وجود من سیاسی است، صفات و عوارض این ذات هم، من جمله نوشته های ای این وبلاگ، حال و بوی سیاست خواهند داشت.
فکر می کنم خوب است آرزو کنم این وبلاگ هماره شمه ای رایحه عمل سیاسی political action (به اصطلاح حضرت هانا آرنت) رابه مذاق خواننده مستشمم (نمی دانم چقدر این کلمه درست است؟) کند.
الهی آمین!
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
فرازی تاریخی از کتابی که مغفول واقع شد
مهدی حائری یزدی در میان فقها و فلاسفه کسی است که اندیشه سیاسی اش چنانکه سزاوار است شناخته نشده. شاید بغرنج نویسی حائری در این ناشناخته ماندن کم موثر نبوده است. کتاب اصلی او در سیاست "حکمت و حکومت" (1995، شادی، لندن) است که بر خلاف سایر آثار حائری که توسط انتشارات انجمن حکمت و فلسفه انتشار یافته اند، اجازه چاپ در داخل کشور نیافت. به نظر من عبارات زیر در فصل آخر این کتاب در ذیل بحث "معمای لاینحل جمهوری اسلامی و ولایت فقیه" بیش از همه در عدم صدور جواز انتشار این کتاب موثر بوده اند:
"با صرف نظر از پیامد ها و توالی فاسده غیر اسلامی و غیر انسانی که از آغاز جمهوری اسلامی تا هم اکنون در صحنه عمل و سیاهنامه تارخی این رژیم نو ظهور حاکم در ایران مشاهده شده، بی تردید باید گفت که اساساً سیستم موجود هم در سطح تئوری و هم در مرحله قانونگذاری اساسی آن یک سیستم متناقض و غیر منطقی و نامعقول است که به هیچ وجه امکان موجودیت و مشروعیتی برای آن متصور نیست. زیرا «جمهوری اسلامی زیر حاکمیت ولایت فقیه»، یک جمله متناقضی است که خود دلیلی روشن و صریحی بر نفی و عدم معقولیت و مشروعیت خود می باشد. چون معنای ولایت، آن هم ولایت مطلقه، این است که مردم همچون صغار و مجانین حق رای و مداخله و حق هیچ گونه تصرفی در اموال و نفوس و امور کشور خود را ندارند و همه باید جان بر کف مطیع اوامر ولی امر خود باشند و هیچ شخص یا نهاد، حتی مجلس شورا، را نشاید که از فرمان مقام رهبری سرپیچی و تعدی نماید. از سوی دیگر جمهوری که در مفهوم سیاسی و لغوی و عرفی خود جز به معنای حاکمیت مردم نیست، هرگونه حاکمیت را از سوی شخص یا مقامی جز خود مردم به عنوان حاکم بر امور خود و کشور خود نمی پذیرد. بنا بر این قضیه که: {«حکومت ایران حکومت جمهوری» و «در حاکمیت ولایت فقیه است»} معادل است با {«حکومت ایران حکومت جمهوری است» و «این چنین نیست که حکومت ایران حکومت جمهوری است.»}
و چون رژیم جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن کلاض در این قضیه مرکبه: Conjunction P&~P که فرمول تناقض منطقی است خلاصه می شود، به نظر اینجانب از همان روز نخستین از هرگونه اعتبار عقلائی و حقوقی و شرعی خارج بوده و با هیچ معیاری نمی تواند قانونیت و مشروعیت داشته باشد؛ زیرا یک تناقض بدین آشکاری را نیروی عاقله بشر هرگز نپذیرفته و نخواهد پذیرفت. و این قاعده ای در فقه است (قاعده ملازمه) که هر چیز را به تشخیص و حکم عقل محکوم به بطلان شناخته شد، شرع نیز همان را مردود و باطل می شناسد.....
به اصطلاح و در زبان فقهی و حقوقی اسلامی همین تناقض منطقی به گونه دیگری شناخته می شود. و آن این است که فقهای اسلامی در مباحث معاملات به معنای اعم فرموده اند: هر شرطی که در یک قرارداد، یا یک معامله از هرنوع که باشد، مخالف حقیقت و ماهیت آن معامله باشد آن شرط خود باطل و علی الاصول موجب فساد و بطلان آن معامله و قرارداد خواهد بود و بکلی شرط و مشروط از درجه اعتبار شرعی و عقلائی ساقط خواهند بود. مانند این که فروشنده خانه ای به مشتری بگوید: من این خانه را به تو می فروشم به شرط این که مالک خانه نشوی. و معلوم است که در این فرض، هیچ معامله ای امکان وقوع نخواهد داشت، زیرا صریحاً این بدان معنا است که : {«من این خانه را به تو می فروشم» و «این چنین نیست که من این خانه را به تو می فروشم.»} (حکمت و حکومت، صص 217-216)
به دنبال فقرات فوق جملات زیر می آید که در آن حائری رفراندمی را که در آن نظر مردم در مورد حکومت جمهوری اسلامی به معنای تلفیق جمهوری و ولایت فقیه را می پرسند، باطل می داند ، چون ولایت با حکومت اصولاً قابل جمع نیست:
"در قرارداد حکومت جمهوری اسلامی که عاملین آن از طریق برانگیختن احساسات مذهبی که خود یک مغالطه از نوع مغالطه "وضع ما لیس بعله عله" است و با یک رفراندم عامیانه و جاهلانه این حکومت را بر مردم ایران تحمیل کردند، شرط رهبری ولایت فقیه ذکر شده و به طوری که گفته شد این شرط در کل مخالف با ماهیت و حقیقت رژیم جمهوری اسلامی و موجب فساد و بطلان آن می باشد و در نتیجه بنا بر رای اجتهادی اینجانب، رفراندم و رژیمی که مورد رفراندم واقع شده بکلی از درجه اعتبار و حقوقی ساقط و بلا اثر خواهد بود و هرنوع قرارداد و معامله ای که از سوی این حکومت انجام گیرد، غیر قابل اعتبار و نافرجام می باشد. خواه این معامله در داخل کشور و با شهروندان کشور انجام پذیرد و یا در خارج کشور با شهروندان یا دولت های کشورهای دیگر و در هرزمان که باشد ملت ایران می تواند حقوق حقه خود را در داخل و خارج مطالبه نماید. "(حکمت و حکومت، ص. 217)
اشاره حائری به رفراندم معروف 12 فروردین 1358سال است. امیدوارم فرصت کنم و مقاله ای در شرح عبارت فوق برای یکی از سایت ها بنویسم.
حائری در سال 1378 در انزوا در تهران جان به جان آفرین تسلیم کرد. ولی تعارض ساختاری میان جمهوریت و ولایت که او آن را در عبارات فوق 15 سال قبل به بهترین نحو صورت بندی کرده بود، در انتخابات 22 خرداد 1388 خود را به وضوح تمام نشان داد؛
دمل چرکین سرباز کرد و جنبش سبز به نفع جمهوری خواهی متولد شد.
"با صرف نظر از پیامد ها و توالی فاسده غیر اسلامی و غیر انسانی که از آغاز جمهوری اسلامی تا هم اکنون در صحنه عمل و سیاهنامه تارخی این رژیم نو ظهور حاکم در ایران مشاهده شده، بی تردید باید گفت که اساساً سیستم موجود هم در سطح تئوری و هم در مرحله قانونگذاری اساسی آن یک سیستم متناقض و غیر منطقی و نامعقول است که به هیچ وجه امکان موجودیت و مشروعیتی برای آن متصور نیست. زیرا «جمهوری اسلامی زیر حاکمیت ولایت فقیه»، یک جمله متناقضی است که خود دلیلی روشن و صریحی بر نفی و عدم معقولیت و مشروعیت خود می باشد. چون معنای ولایت، آن هم ولایت مطلقه، این است که مردم همچون صغار و مجانین حق رای و مداخله و حق هیچ گونه تصرفی در اموال و نفوس و امور کشور خود را ندارند و همه باید جان بر کف مطیع اوامر ولی امر خود باشند و هیچ شخص یا نهاد، حتی مجلس شورا، را نشاید که از فرمان مقام رهبری سرپیچی و تعدی نماید. از سوی دیگر جمهوری که در مفهوم سیاسی و لغوی و عرفی خود جز به معنای حاکمیت مردم نیست، هرگونه حاکمیت را از سوی شخص یا مقامی جز خود مردم به عنوان حاکم بر امور خود و کشور خود نمی پذیرد. بنا بر این قضیه که: {«حکومت ایران حکومت جمهوری» و «در حاکمیت ولایت فقیه است»} معادل است با {«حکومت ایران حکومت جمهوری است» و «این چنین نیست که حکومت ایران حکومت جمهوری است.»}
و چون رژیم جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن کلاض در این قضیه مرکبه: Conjunction P&~P که فرمول تناقض منطقی است خلاصه می شود، به نظر اینجانب از همان روز نخستین از هرگونه اعتبار عقلائی و حقوقی و شرعی خارج بوده و با هیچ معیاری نمی تواند قانونیت و مشروعیت داشته باشد؛ زیرا یک تناقض بدین آشکاری را نیروی عاقله بشر هرگز نپذیرفته و نخواهد پذیرفت. و این قاعده ای در فقه است (قاعده ملازمه) که هر چیز را به تشخیص و حکم عقل محکوم به بطلان شناخته شد، شرع نیز همان را مردود و باطل می شناسد.....
به اصطلاح و در زبان فقهی و حقوقی اسلامی همین تناقض منطقی به گونه دیگری شناخته می شود. و آن این است که فقهای اسلامی در مباحث معاملات به معنای اعم فرموده اند: هر شرطی که در یک قرارداد، یا یک معامله از هرنوع که باشد، مخالف حقیقت و ماهیت آن معامله باشد آن شرط خود باطل و علی الاصول موجب فساد و بطلان آن معامله و قرارداد خواهد بود و بکلی شرط و مشروط از درجه اعتبار شرعی و عقلائی ساقط خواهند بود. مانند این که فروشنده خانه ای به مشتری بگوید: من این خانه را به تو می فروشم به شرط این که مالک خانه نشوی. و معلوم است که در این فرض، هیچ معامله ای امکان وقوع نخواهد داشت، زیرا صریحاً این بدان معنا است که : {«من این خانه را به تو می فروشم» و «این چنین نیست که من این خانه را به تو می فروشم.»} (حکمت و حکومت، صص 217-216)
به دنبال فقرات فوق جملات زیر می آید که در آن حائری رفراندمی را که در آن نظر مردم در مورد حکومت جمهوری اسلامی به معنای تلفیق جمهوری و ولایت فقیه را می پرسند، باطل می داند ، چون ولایت با حکومت اصولاً قابل جمع نیست:
"در قرارداد حکومت جمهوری اسلامی که عاملین آن از طریق برانگیختن احساسات مذهبی که خود یک مغالطه از نوع مغالطه "وضع ما لیس بعله عله" است و با یک رفراندم عامیانه و جاهلانه این حکومت را بر مردم ایران تحمیل کردند، شرط رهبری ولایت فقیه ذکر شده و به طوری که گفته شد این شرط در کل مخالف با ماهیت و حقیقت رژیم جمهوری اسلامی و موجب فساد و بطلان آن می باشد و در نتیجه بنا بر رای اجتهادی اینجانب، رفراندم و رژیمی که مورد رفراندم واقع شده بکلی از درجه اعتبار و حقوقی ساقط و بلا اثر خواهد بود و هرنوع قرارداد و معامله ای که از سوی این حکومت انجام گیرد، غیر قابل اعتبار و نافرجام می باشد. خواه این معامله در داخل کشور و با شهروندان کشور انجام پذیرد و یا در خارج کشور با شهروندان یا دولت های کشورهای دیگر و در هرزمان که باشد ملت ایران می تواند حقوق حقه خود را در داخل و خارج مطالبه نماید. "(حکمت و حکومت، ص. 217)
اشاره حائری به رفراندم معروف 12 فروردین 1358سال است. امیدوارم فرصت کنم و مقاله ای در شرح عبارت فوق برای یکی از سایت ها بنویسم.
حائری در سال 1378 در انزوا در تهران جان به جان آفرین تسلیم کرد. ولی تعارض ساختاری میان جمهوریت و ولایت که او آن را در عبارات فوق 15 سال قبل به بهترین نحو صورت بندی کرده بود، در انتخابات 22 خرداد 1388 خود را به وضوح تمام نشان داد؛
دمل چرکین سرباز کرد و جنبش سبز به نفع جمهوری خواهی متولد شد.
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
دولت - ملت سازی آتاترک
این روزها من در ترکیه ام. در ترکیه که هستیدخیلی جاها پروژه دولت-ملت سازی آتاتورک را حس می کنید. پرچم سرخ رنگ ترکیه با نشانی هلال و ستاره خیلی جاها بر افراشته است و در برابر باد می رقصد. عکس آتاترک و جملات قصار او را خیلی جاها می توانید ببینید.
مثلاً دیدم بر سر خانه فرهنگ شهری که من در آن هستم، این جمله از آتاترک نوشته شده بود: "Ne mutlu turkum diyene" که ترجمه اش می شود "چقدر خوشحال است کسی که می تواند بگوید من ترکم."
با یک ترک صاحب نظر در اندیشه سیاسی که صحبت می کردم می گفت خیلی ها معتقدند در این جمله آتاترک منظور از "ترک" شهروند یک جمهوری سکولار است و معنای نژادی ندارد. ولی کسانی هم بوده اند که این جمله آتاترک را حمل بر نژاد گرائی او کرده اند.
به نظرم پروژه دولت-ملت سازی خوبی و بدی های خودش را دارد. قشنگی اش آن است که ملتی را با هم متحد می کند. احساس غرور ملی می آفریندو موتور محرکه ای می شود برای پیشرفت.شاید بدون چنین پروژه ای ترکیه به اندازه امروز پیشرفت نمی کرد. در ایران هم ملی گرائی ایرانی نقش مشابهی دارد یا می تواند داشته باشد. دولت-ملت سازی را در ایران رضا شاه و متفکران مشروطه آغاز کردند.
بدی اش آن است که در آن قومیت هائی که در پروژه دولت-ملت سازی جزو قومیت نیستند، له می شوند و حقوق شان نادیده گرفته می شوند. مثالش در ترکیه کردها و ارمنی ها هستند و در ایران ترک ها و کردها و بلوچ هاو ..
یک نکته تاحدی بی ربط هم می خواستم در آخر بگویم. چندی است به این فکر می کنم که این ملی گراهای ترک هم زبان (پدری) ما چرا دوست دارند تاریخ یک قوم دیگر -تاریخ پارس - را خراب کنند تا خودشان را ثابت کنند. یعنی می روند به کوروش فحش می دهند تا از هویت ترکی دفاع کنند.
یکی نیست بگوید برادر من! اثبات خود را در نفی بقیه می جوئی که چه؟! ترک ها آنقدر تاریخ پر افتخار دارند که بتوانند بدون فحش دادن و ذروغ پردازی در مورد این و آن- به خصوص برادران قومی شان یعنی پارس ها- خود را ثابت کنند.
بگذریم از اینکه تمام اقوام ترک و فارس و عرب و کرد و بلوچ و افغانی و هندی مشترکاتشان به نظر من بسی بیش از تفاوت هایشان است.
مثلاً دیدم بر سر خانه فرهنگ شهری که من در آن هستم، این جمله از آتاترک نوشته شده بود: "Ne mutlu turkum diyene" که ترجمه اش می شود "چقدر خوشحال است کسی که می تواند بگوید من ترکم."
با یک ترک صاحب نظر در اندیشه سیاسی که صحبت می کردم می گفت خیلی ها معتقدند در این جمله آتاترک منظور از "ترک" شهروند یک جمهوری سکولار است و معنای نژادی ندارد. ولی کسانی هم بوده اند که این جمله آتاترک را حمل بر نژاد گرائی او کرده اند.
به نظرم پروژه دولت-ملت سازی خوبی و بدی های خودش را دارد. قشنگی اش آن است که ملتی را با هم متحد می کند. احساس غرور ملی می آفریندو موتور محرکه ای می شود برای پیشرفت.شاید بدون چنین پروژه ای ترکیه به اندازه امروز پیشرفت نمی کرد. در ایران هم ملی گرائی ایرانی نقش مشابهی دارد یا می تواند داشته باشد. دولت-ملت سازی را در ایران رضا شاه و متفکران مشروطه آغاز کردند.
بدی اش آن است که در آن قومیت هائی که در پروژه دولت-ملت سازی جزو قومیت نیستند، له می شوند و حقوق شان نادیده گرفته می شوند. مثالش در ترکیه کردها و ارمنی ها هستند و در ایران ترک ها و کردها و بلوچ هاو ..
یک نکته تاحدی بی ربط هم می خواستم در آخر بگویم. چندی است به این فکر می کنم که این ملی گراهای ترک هم زبان (پدری) ما چرا دوست دارند تاریخ یک قوم دیگر -تاریخ پارس - را خراب کنند تا خودشان را ثابت کنند. یعنی می روند به کوروش فحش می دهند تا از هویت ترکی دفاع کنند.
یکی نیست بگوید برادر من! اثبات خود را در نفی بقیه می جوئی که چه؟! ترک ها آنقدر تاریخ پر افتخار دارند که بتوانند بدون فحش دادن و ذروغ پردازی در مورد این و آن- به خصوص برادران قومی شان یعنی پارس ها- خود را ثابت کنند.
بگذریم از اینکه تمام اقوام ترک و فارس و عرب و کرد و بلوچ و افغانی و هندی مشترکاتشان به نظر من بسی بیش از تفاوت هایشان است.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
انصار حزب الله و غریزه مرگ
خبر حمله به کنسرت حسام الدین سراج در کرمانشاه خبر بسیار تلخی بود. به سخنرانی عضو مرکزی انصار حزب الله پس از به هم زدن کنسرت حسام الدین سراج در کرمانشاه گوش کردم. احتمالاً قرار است در شهرهای مختلف هم چنین حملاتی دنبال شود. من گهگاه ناخنکی به روانشناسی هم می زنم. از سخنان جناب سرکرده نکاتی در مورد روانشناسی بسیج و انصارحزب الله به ذهنم آمد:
برایم جالب بود که این آقایان که پشت شان به سپاه و بسیج و بسیاری نهادهای مهم دیگر گرم است و یا اصلاً عضو رسمی چنین نهادهائی هستند، خود را مظلوم می دانند. (اگر حمل بر صداقت کنیم حرف هایشان را) این جناب سرکرده حداقل 4-3 بار در سخنرانی اش از آمادگی خود برای شهادت در مقابله انحراف فرهنگی کنونی از خط امام و شهدا خبر داد. نوعی تنفر از لذت و شادی در سخنان ایشان موج می زد. مثلاً بسیار اعتراض داشت که چرا در سالگرد شهادت امام هفتم در تربیت بدنی کرمانشاه فلان جشن سالگردی برگزار شده (واضح است هیچ قصد توهینی به امامان شیعه هم در آن مراسم وجود نداشته است) می گفت حاضر است اعدام شود، ولی چنین وقایعی را- بخوانید چنین جشن هائی را- دوباره نبیند.
بگذارید این سخنان را حمل بر صداقت کنیم و آنها را صرفاً مظلوم نمائی ندانیم. در روانشناسی هم احتمالاً مرز میان مظلوم بودن و مظلوم نمائی همیشه چندان واضح نیست. می دانیم که جان این افراد اصلاً در معرض خطر نیست. منطق مخالفان شان یعنی هنرمندانی که ایشان با آنها در تقابلند- مانند سراج- صلح آمیز است و با منطق خشونت پرور و نظامی هیچ سر سازگاری ندارد. آنکه جان و مال و آبرویش در معرض خطر است، بیشتر سبزهایند نه ایشان. پس مظلوم نشان دادن خود و خود را "آماده شهادت" دانستن چرا؟
فروید بحثی دارد در مورد دو غریزه زندگی و مرگ در انسان. غریزه زندگی را اروس می نامد و غریزه مرگ را تاناتوس. باید بگویم در شخصیت هائی مانند سرکرده انصار حزب الله غریزه مرگ بر غریزه زندگی غلبه دارد.
کسانی که غریزه مرگ درشان غلبه دارد، نه تنها مستعد اند اطرافیان شان را نابود کنند، بلکه مستعد آنند است که حتی خودشان را هم نابود کند. با غریزه زندگی می جنگند. جناب سرکرده انصار حزب الله نه تنها با غریزه زندگی سایر انسان ها با حمله به مراسم جشن و رقص و کنسرت و ..... مبارزه می کند، بلکه با غریزه زندگی خودش هم در جنگ کامل است. حاضر است وجود خودش را هم در این راه نابود کند. اصل داستان اینجاست که او با غریزه زندگی خودش به نام دین در جنگ است.
روانشناسان می گویند هر انسانی به طور طبیعی در طلب لذت و دوری از درد و رنج است. یعنی به قول فروید غریزه زندگی دارد. ولی این همه نفرت از زندگی و غلبه غریزه مرگ توجیه اش چیست؟
این نفرت می تواند بازتاب محرومیت های بسیار شدیدی باشد که فرد در دوره های کم سن و سال زندگی اش تجربه کرده است. یعنی دوره کودکی و نوجوانی. البته فروید می گوید 5 سال اول زندگی ولی حالا احتمالاً تا دوره نوجوانی هم می توان پیش آمد. این محرومیت ها با توجه به پس زمینه تربیتی دینی این افراد احتمالاً به اسم دین برشان تحمیل شده اند و بدین ترتیب غریزه مرگ طلبی رنگ و لعابی دینی -در مورد این افراد مشخص- به خود گرفته است.
کسی که مانند جناب سرکرده موج نفرت می پراکند، احتمالاً قربانی یک محیط تربیتی بسیار خشن و غیر انسانی بوده است. برای غلبه بر نفرت عمیقی که از زندگی در وجود خود انباشته و آنرا توجیه دینی می کند، باید ابتدا مشکل دار بودن خویش را قبول کند و سپس سراغ روانکاو برود تا نگاهش به زندگی عوض شود. باید خیلی روی خودش کار کند. اطرافیان هم باید به او کمک کنند.
تازه به شرط آنکه بخواهد و لعاب دینی را از مرگ طلبی خود بردارد. سخت ترین قسمت مشکل همین جاست.
برایم جالب بود که این آقایان که پشت شان به سپاه و بسیج و بسیاری نهادهای مهم دیگر گرم است و یا اصلاً عضو رسمی چنین نهادهائی هستند، خود را مظلوم می دانند. (اگر حمل بر صداقت کنیم حرف هایشان را) این جناب سرکرده حداقل 4-3 بار در سخنرانی اش از آمادگی خود برای شهادت در مقابله انحراف فرهنگی کنونی از خط امام و شهدا خبر داد. نوعی تنفر از لذت و شادی در سخنان ایشان موج می زد. مثلاً بسیار اعتراض داشت که چرا در سالگرد شهادت امام هفتم در تربیت بدنی کرمانشاه فلان جشن سالگردی برگزار شده (واضح است هیچ قصد توهینی به امامان شیعه هم در آن مراسم وجود نداشته است) می گفت حاضر است اعدام شود، ولی چنین وقایعی را- بخوانید چنین جشن هائی را- دوباره نبیند.
بگذارید این سخنان را حمل بر صداقت کنیم و آنها را صرفاً مظلوم نمائی ندانیم. در روانشناسی هم احتمالاً مرز میان مظلوم بودن و مظلوم نمائی همیشه چندان واضح نیست. می دانیم که جان این افراد اصلاً در معرض خطر نیست. منطق مخالفان شان یعنی هنرمندانی که ایشان با آنها در تقابلند- مانند سراج- صلح آمیز است و با منطق خشونت پرور و نظامی هیچ سر سازگاری ندارد. آنکه جان و مال و آبرویش در معرض خطر است، بیشتر سبزهایند نه ایشان. پس مظلوم نشان دادن خود و خود را "آماده شهادت" دانستن چرا؟
فروید بحثی دارد در مورد دو غریزه زندگی و مرگ در انسان. غریزه زندگی را اروس می نامد و غریزه مرگ را تاناتوس. باید بگویم در شخصیت هائی مانند سرکرده انصار حزب الله غریزه مرگ بر غریزه زندگی غلبه دارد.
کسانی که غریزه مرگ درشان غلبه دارد، نه تنها مستعد اند اطرافیان شان را نابود کنند، بلکه مستعد آنند است که حتی خودشان را هم نابود کند. با غریزه زندگی می جنگند. جناب سرکرده انصار حزب الله نه تنها با غریزه زندگی سایر انسان ها با حمله به مراسم جشن و رقص و کنسرت و ..... مبارزه می کند، بلکه با غریزه زندگی خودش هم در جنگ کامل است. حاضر است وجود خودش را هم در این راه نابود کند. اصل داستان اینجاست که او با غریزه زندگی خودش به نام دین در جنگ است.
روانشناسان می گویند هر انسانی به طور طبیعی در طلب لذت و دوری از درد و رنج است. یعنی به قول فروید غریزه زندگی دارد. ولی این همه نفرت از زندگی و غلبه غریزه مرگ توجیه اش چیست؟
این نفرت می تواند بازتاب محرومیت های بسیار شدیدی باشد که فرد در دوره های کم سن و سال زندگی اش تجربه کرده است. یعنی دوره کودکی و نوجوانی. البته فروید می گوید 5 سال اول زندگی ولی حالا احتمالاً تا دوره نوجوانی هم می توان پیش آمد. این محرومیت ها با توجه به پس زمینه تربیتی دینی این افراد احتمالاً به اسم دین برشان تحمیل شده اند و بدین ترتیب غریزه مرگ طلبی رنگ و لعابی دینی -در مورد این افراد مشخص- به خود گرفته است.
کسی که مانند جناب سرکرده موج نفرت می پراکند، احتمالاً قربانی یک محیط تربیتی بسیار خشن و غیر انسانی بوده است. برای غلبه بر نفرت عمیقی که از زندگی در وجود خود انباشته و آنرا توجیه دینی می کند، باید ابتدا مشکل دار بودن خویش را قبول کند و سپس سراغ روانکاو برود تا نگاهش به زندگی عوض شود. باید خیلی روی خودش کار کند. اطرافیان هم باید به او کمک کنند.
تازه به شرط آنکه بخواهد و لعاب دینی را از مرگ طلبی خود بردارد. سخت ترین قسمت مشکل همین جاست.
اشتراک در:
پستها (Atom)